در عملیات والفجر هشت (فتح فاو عراق) من قایقران بودم.
چند روز از عملیات گذشته بود. پیش از ظهر بود و قایقم از موشکهای مینی کاتیوشا پر شده بود. وقتی که پشت سکان قرار گرفتم تا آبراه را دور بزنم و به سمت اروند بروم، دیدم یک اکیپ فیلم برداری قایق مرا زیر نظر دارند. رفتن من به ساحل شهر فاو عراق، تخلیه موشکها و برگشتنم به آبراه لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) ، حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. به محض اینکه به آبراه رسیدم دیدم اکیپ خبری هنوز کنار ساحل هستند (بدون اینکه به سنگر رفته باشند) و از دیدن من خوشحال شدند. همه لاوژاکت پوشیده و آمادهی سوار شدن به قایق.
فرمانده ما (شخصی به نام نظری تا آخرین خبری که هفت - هشت سال پیش از او داشتم هنوز در سپاه پاسداران خدمت میکرد) با لبخند به طرف من آمد و گفت :«اینها میخواهند با قایق تو گشتی در اروند بزنند.»
یکی از آنها شخصی بود به سن و سال امروز من. با ریش توپی سیاه رنگ و صدایی مایه دار و زیبا. میکروفون در دست داشت و گویا تهیه کننده هم خودش بود. گفته بود که من فقط میخواهم با این نوجوان ۱۶ ساله بروم. من هم از خدا خواسته. میگفت که همه چیز را ضبط کنند. وقتی که من با موشکهای مینی کاتیوشا رفتم، فیلم گرفته بودند و به محض پیدا شدن قایق من از دور ، باز هم فیلم برداری را شروع کرده بودند. گفت به سمت ساحل عراق بروم (که البته دست خودمان بود). رفتم. شروع کرد به مصاحبه با من. وقتی خودش برای دوربین حرف میزد من چیزی نمیشنیدم. با توجه به نوع میکروفون بسیار آرام صحبت میکرد. از موانع خورشیدی پرسید و شب عملیات. من پشت سکان ایستاده بودم و او میکروفون را جلو صورتم گرفته بود. مصاحبه که تمام شد، دوربین عکاسی را بیرون آورد و خودش در همان حال یک عکس از من گرفت. بعد گفت که به سمت پل شناور بروم. پل شناوری که ایران بر روی اروند زده بود ، زبانزد رسانههای داخلی و بین المللی بود. پل از دور پیدا بود. گفتم:« زیر آتشه ، نگاه نکنید الآن خبری نیست، موقتی است؛ یک دفعه شروع می شود.»
همراهانش با دلهره گفتند که جلو نرویم و از همان فاصله فیلم بگیرند و من روی تصاویر در حال ضبط توضیح بدهم؛ اما او به آرامی اشاره کرد که مهم نیست و به پل نزدیک شوم. به سمت پل که می رفتیم سر و کلهی هواپیماهای عراقی پیدا شد. با توجه به ارتفاع پرواز و مسیر حرکتشان ، به اکیپ گفتم که این هواپیماها با پل کاری ندارند.
دوربین روی شانه فیلم بردار بود و همه چیز را ثبت می کرد. همراهان میترسیدند و یکی دو نفر حتی بدنشان از ترس به لرزه افتاده بود و هیچ تلاشی برای مخفی کردن ترس خود نداشتند. نزدیک پل که رسیدیم چند گلوله توپ (احتمالاً از نوع اتریشی) پی در پی کنار پل فرود آمد. یکی از افراد که پایه دوربین را در بغل داشت با لحن جالبی داد زد :«برگرد» و نگاه به تهیه کننده کرد. خطابش به من بود، اما لحن و نگاهش به گونهای بود که با التماس به تهیه کننده می گفت:« بگو برگردد.» با همان طمأنینه به من اشاره کرد که بازگردم. دور زدم و آنها را کنار اسکلهای در ساحل فاو عراق پیاده کردم.
دیگر آن اکیپ را ندیدم. در همان منطقه شنیدم که یکی از خبرنگاران صدا و سیما به شهادت رسیده است. بعدها که تصویرش را از تلویزیون دیدم خودش بود. همان مرد حدوداً 35 ساله با ریشهای توپی سیاه و چهره آرام و دوست داشتنی. همو که آمده بود تا حوادث جنگ را ثبت کند. همو که از من خوشش آمده بود و به من محبت کرده بود. تصاویر من ، که پشت سکان قایق ایستاده بودم و در آبراه و وسط اروند رود میراندم ، بارها و بارها از تلویزیون به صورت یک نماهنگ مهیج پخش شد. عکسی هم از من در نمایشگاهی (نماز جمعه تهران) به نمایش درآمده بود و اقوام دیده بودند. آن عکس را خودم هیچ گاه ندیدم.
نام خبرنگار را به خاطر ندارم. می توان به اسناد دفاع مقدس مراجعه کرد. اما بعد از آن چند بار خواب او را دیدم و هر جا صحبت از خبر و خبرنگار می شود و در تمام مدتی که خودم کم و بیش در این حیطه کار کردم ، او را به یاد داشته ام. دلم می خواهد پیام ادب و ارادت من به خانوادهی او برسد.
سلام حاجی
خیلی زیبا بود
التماس دعای مخصوص
جناب امیر عباس عزیز و بزرگوار
سلام علیکم
شما در عرصه وبلاگ نویسی بسیار فعال هستید و مطالب بسیار جالب و خواندنی که هر بار از طریق ایمیل از به روز رسانی ها با خبر می شوم .
این خاطره خیلی برایم جذاب و زیبا بود . البته من یه جوان نسل سومی خیلی به خاطرات جبهه و جنگ علاقه دارم و خاطرات بعضی از فرماندهان شهید و بزرگوار را خوانده ام مثلا شهید زین الدین و یا شهید حسن باقری . من هنوز درک بعضی از مسائل برام مشکله و اون حس و حالی که رزمندگان اسلام قبل از عملیات داشتند و مناجاتی که در جبهه و حتی در سخت ترین شرایط داشتن و حتی شجاعت آنان و سینه سپر کردن در مقابل گلوله دشمن . من سربازی رفتم و با برخی از آموزشها آشنا شدم و ... و جنگ با دشمن فرضی و عملیات شبانه که بسیار ساده برگزار شد . برای همین وقتی فکر می کنم که در گذشته نوجوانان کم سن و سال در شرایط واقعی و بسیار سختی بوده اند حس می کنم نیرو و رشادت خاصی از خدای خود می گرفتند و چه دل نترسی داشته اند .
اجرکم عندالله
حالا به ما جوونا گفته می شه که جهاد در این زمان مهمتره و باید بسیار تلاش کنیم و ...
حالا ما باید چه کنیم تا راه شهدا رو بخوبی و شایسته ادامه بدیم ... امر به معروف و نهی از منکر ؟ یه منتظر واقعی بودن ؟
ببخشید وقت شما رو گرفتم
اگر لطف کنید و نظر خودتون در مورد این مطلب من بفرمائید خوش حال می شم
http://donyayejavani.parsiblog.com/-418304.htm
یا علی
سلام حاجی جان
خاطره زیبا و خواندنی بود ... خوشا به حال شهدا
به روزم :برای همبستگی با مردم غزه
خدایا ..... از کشته ی تو بوی خون نیاید و از سوخته ی تو بوی دود ، چرا که سوخته ی تو به سوختن شاد است و کشته ی تو به کشته شندن خشنود
خدایا هر چه از دنیا مرا خواهی را به کافران ده و هر چه از آخرت مرا خواهی داد به مومنان ده که مرا بسنده است در دنیا یاد کردن تو و در آخرت دیدار تو
خدایا به هر که دوست میداری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر میداری بچشان که : دوست داشتن از عشق برتره
خدایا ... ایمانم را به درجه ی کامل ترین ایمان رسان و یقینم را برترین یقین گردان و نیتم را به بهترین نیت ها منتهی ساز و کردارم را به بهترین کردارها تبدیل کن
خدایا ... زبانم را به هدایت گویا ساز و تقوا را بر قلبم الهام کن و به پاکیزه ترین روشم توفیق ده و مرا به کاری وادار که بیش از هر چیز به آن خشنودی
به نام حضرت دوست
سلام برادر
سلام دلاور
ممنون که باز مرا به خانه ات دعوت کردی
تا باز مروری بشود بر
حماسه های ۸ سال دفاع مقدس
خداوند همه مارا به کاروان شهدا برساند
در پناه حضرت دوست
سلام
خیلی جالب بود
انشاالله شهید بشی...
**دوست داشته به کلبه خرابه ی ما هم یه سری بزن**