اشاره: یکی از خاطرات عملیات والفجر ۱۰ (۱) را پیش رو دارید.(کامل)
آرامش که بر شام کوهستان حاکم میشود، نیروها هم در سنگر جا گرفتهاند؛ نفسی میکشیم. داخل کیسه خواب میروم و زیپش را تا زیر چانه بالا میکشم. سردار شهید فیض میگوید:«جعفری این طوری نرو تو کیسه خواب. بچهها تو این سرما دارند پست میدهند!» بلند میشوم و تکیه میدهم به دیواره داخل سنگر. سنگر را همین امروز در سراشیبی کوه و پایینتر از خط الرأس جغرافیایی و نظامی علم کردهایم. ناگهان تیرهای سرخ از هفت هشت ده متری پشت سرمان شلیک میشود و از بالای سرمان به سمت بالای ارتفاع میرود.! ترس ناگهانی وجودم را تکان میدهد. با خود میگویم: دور خوردیم و کار ِگُردان تمام شد! چنگ میزنم و گوشی بیسیم را برمیدارم. گردان را به گوش میکنم و میگویم:«خان تو مایه است (دشمن حمله کرده)». بیسیمچی گردان شخصی است به نام نوری (۲). از ابتدای مأموریت خودش یکبند پشت بیسیم بوده. صدایش خش برمیدارد. ترس از شکست گویا به جان او هم دویده. میگوید که متوجه تیراندازی شده و گزارش دقیقتری بفرستم.
از سنگر سرک میکشم، جر تاریکی نمیبینم. ناگهان دوباره تیراندازی میشود و تیرهای رسّام درست از بالای سرم رد میشود. در آتش دهانهی سلاح هیکل تنومندی را میبینم و دیگر هیچ. به این نتیجه میرسم که خبری از حمله نیست و احتمالاً یک گروه کوچک گشتی عراقی با نیروهایمان درگیر شدهاند، آن هم در ۱۰ متری سنگر ما (فرماندهی) و درست زیر گوشمان. همین طور که نگاه می کنم به احمد مساعی منش (۳) میگویم که برود روی فرکانس محور و گوشی را به من بدهد. بیسیمچی محور هم دستپاچه است. ناگهان صدای آشنای فرمانده لشکر را میشنوم. حاج غلامرضا جعفری (۴) به آرامی میگوید:«نباید موضوع مهمی باشد. سریعتر بررسی کنید بگویید وضعیت چی است.» سردار شهید محمدرضا فیض از سنگر بیرون میپرد و به سمت بالای ارتفاع و سنگرهای نگهبانی میرود. ابوالفضل ارج (۵) کلت منور را یافته است و اولین تیر را به سمت دره شلیک میکند. در سراشیبی تپه مجروحی را میبینیم و کسی که با سرعت میگریزد. با کلاش به سمتش تیراندازی میکنیم. در میان تختهسنگها ناپدید میشود و دیگر او را نمیبینیم. مجروح را به سنگرمان منتقل میکنیم. با بیسیم وضعیت را گزارش میکنم و دوباره سکوت رادیویی برقرار میشود. مجروح کسی نیست جز مجتبی افخمی، فرماندهی یکی از دستههای گروهان یک. ساعتی پیش به معاونش گفته است:«به نیروها بگو بدون سلاح و تنهایی جایی نروند و بیمورد سنگرشان را ترک نکنند.» در حال سرکشی به سنگرهای اجتماعی بوده که میبیند کسی در تاریکی نشسته است. (مجتبی خودش بدون سلاح و تنها بوده است!) میگوید:«اخوی چرا اینجا نشستهای؟ برو توی سنگرت.» جوابی نمیشنود. میپرسد:«کی هستی اخوی؟» که با برخاستن ِ او و گلن گدن کشیدنش مواجه میشود. سلاح او را با دو دست میگیرد و با هم گلاویز میشوند. در لحظهای که گمان میکند حریف نامتعادل است او را به سمت سراشیبی ارتفاع هل میدهد. نیروی عراقی پرت نمیشود و در عوض رگبار گلوله را به سوی مجتبی افخمی میگشاید. همه اینها را خودش بریده بریده و با آه و نالهی فراوان بیان میکند. وقتی میبیند عراقی زمین نخورد فرار میکند و از پشت ۱۲ – ۱۰ گلوله میخورد. امدادگر گردان با بار و بندیل به سنگرمان میآید و مشغول پانسمان او میشود. خونریزی خاصی ندارد ولی درد امانش را بریده. امپول والیوم هم چندان تأثیری ندارد. ابراهیم زارع (معاون گروهان یک) به او میگوید:«مجتبی روحیهات را حفظ کن کمتر ناله کن!» افخمی میگوید:«ابراهیم من روحیهام خوب است، اما درد دارم.» بعد اضافه میکند:«ابراهیم همه جایم تیر خورده، میدانی یعنی چه؟»
ساعت حدود ۱۰ شب بود. به سردار شهید محمدرضا فیض گفتم:«بروم گشتی در اطراف بزنم؟» گفت:«نه بخواب ساعت ۱ بیدارت میکنم.» در حالی که فرورفتن در کیسهخواب با شنیدن نالههای مجتبی هیچ لطفی نداشت. مجتبی تا صبح ناله کرد و نماز صبحش را هم با آه و ناله خواند و پس از روشن شدن هوا به عقب منتقل شد(۶). دو روز بعد جنازهی آن عراقی را در ته دره پیدا کردیم که از هول تیرهای ما، در حین فرار از تپه پرت شده بوده و احتمالاً مرگی سخت و تدریجی داشته است. مدارکش میگفت که افسر توپخانه است و احتمالاً آدمی مغرور بوده که به تنهایی برای شناسایی آمده بوده است.
پینوشت: ۱- در متن خاطره آمده است که مجتبی خونریزی خاصی نداشت، باید توضیح دهم که در ظاهر این گونه بود و به دلیل درد شدید او و چندین گلولهای که خورده بود، خونریزیهای پراکنده به چشم نمیآمد. به هنگام انتقال برانکار، آن همه خون در آن جمع شده بود که یکی میگفت یک برانکار دیگر بیاورید و امدادگر گردان به شوخی میگفت:«چقدر هم خون دارد!» ۲- اینجانب مجروحیتی شدیدتر از این مورد به یاد ندارم ؛ وضع مجتبی آن همه وخیم بود و آن همه درد داشت که سردار شهید سید محمد رضا فیض تا صبح دو بار برای او گریه کرد!
پاورقی: ۱- خاطره مربوط است به عملیات والفجر ۱۰ – لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) - گردان حضرت معصومه (س). زمان روزهای پایانی سال ۱۳۶۶. ۲- نوری (بیسیمچی گردان) اکنون کارمند است و در یکی از ادارت استان قم مسئولیت دارد. ۳- احمد مساعی منش یکی از بی سیمچیها بود که اکنون در شرکت هود مس قم روزگار میگذراند. ۴- سردار غلامرضا جعفری اکنون مسئولیت تدوین کتاب مأموریت ها و عملیات های لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب را برعهده دارد. ۵- یکی از همکاران گروهان یک بود. اکنون بازنشسته سپاه و خادم افتخاری جمکران است. ۶- مجتبی افخمی اکنون در قم دفتر بیمه دارد و با در دست داشتن یک عصا کمی میلنگد. ۷- راوی امیر عباس است که از جنگ چیزی نفهمید و اکنون با همان بیمعرفتی در خدمت شماست. |