اشاره: اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۵ ، به همراه جمعی از نویسندگان، سفری به کربلای جنوب داشتیم. برخی از همراهان عبارت بودند از : قاسمعلی فراست، دکتر محسن پرویز (معاون وزیر ارشاد)، محسن مؤمنی (مدیر مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری)، دکتر یعقوب آژند، حجة الاسلام پارسانیا (رئیس داشگاه باقرالعلوم)، رضا امیرخانی، محمد رضا بایرامی، محمود اکبرزاده، رضا رئیسی و ... . یادداشتهای این سفر – که با یاد شهید سید مرتضی آوینی نگاشته شده بود - تیرماه همان سال در چند شمارهی روزنامهی رسالت به چاپ رسید. در این مجال، به مناسبت ایام ، چند فراز کوچک از آن را به شما خوبان و همراهان وبلاگ روایتهای آسمانی، تقدیم میکنم.
- روز مبارک و سعادت بزرگی است. عید سعید غدیر در میان عدهای اهل دل قرار بگیری و عازم کربلای جنوب باشی. [...] آب پرتقال بعد از شیرینی بستنی را که میخورم، فکر میکنم چگونه با این وضع مدعی هستیم که اعزامی نزدیک به زمان جنگ خواهیم داشت؟ آن زمان در یک کوپهی قطار درجه دو یا سه، ۹ نفر از رزمندگان جای میگرفتند، ولی اکنون در سالن غذاخوری فرودگاه، بلیط رفت و برگشت هواپیما را به دستمان میدهند: تذکرهی کربلا !
- هواپیما که از زمین بلند میشود، ما نیز دلهایمان را از تهران کندهایم و پیشاپیش به زیارت شهدایمان روانه کردهایم.
- به آبادان که میرسیم دلم میگیرد. فقر در برخی محلهها ریشه دوانده است. گرچه درخت فقر به گونهای نیست که از پشت پنجرهی خودرو بتوان ریشههای آن را دید، ولی شاخ و برگ آن مشهود است. سراسر جنوب همینطور است. گاهی در کنار جاده چند کودک و نوجوان را میبینی که با پاهای برهنه به دنبال یک توپ زهوار در رفته روی خار و خاشاک میدوند و مثلاً فوتبال بازی میکنند و زمانی دخترکهای خرد را میبینی که بارهای کلان بر دوش گرفتهاند: ارث مظلومیت جوانان به معراج رفتهشان!
- راهی خرمشهر میشویم. زمانی که خرمشهر خونینشهر بود، حتی یک ساختمان سالم در آن یافت نمیشد و تو گویی اکنون شهر جدید ققنوسوار از از میان خاکسترها سربرآورده و دوباره خرمشهر گشته است. یاد شهید سید مرتضی آوینی به خیر که میگفت:«خرمشهر دروازهای در زمین دارد و دروازهای دیگر در آسمان. آن روزها زمین و آسمان به هم پیوسته بود» و اکنون لابد جز کوچهای تنگ از زمین به آسمان راه نیست و «ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری / برحذر باش که سرمیشکند دیوارش».
- خیابانهای خرمشهر را که پشت سر میگذاریم، به یاد خونهای مبارکی میافتم که وجب به وجب این خاکها را آبیاری کرده است و زمزمه میکنم:«محمد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته، خون یارانت، پر ثمر گشته، آه و واویلا، کو جهان آرا؟!» و آنگاه با خود میگویم:«ما زندهایم یا شهدا؟» ناگهان سنگینی نگاه شهید محمد علی جهان آرا را بر خودم احساس میکنم که نگران ماست و چه کسی بیش از شهیدان دغدغهی فرهنگ اسلام ناب محمدی(ص) را خواهد داشت؟
- در خیابانهای فرعی خرمشهر، آثار جنگ هنوز هویداست. آن قدر خانههای نیمساخته به چشم میخورد که آدمی خیال میکند به یک شهر زلزله زده وارد شده است! از جلوی گلزار شهدا که عبور میکنیم، مشاهده میشود گلزار هنوز شکلی آبرومند به خود نگرفته و علت را که میپرسیم، آن برادر بسیجی خرمشهری میگوید:«گفتهاند درد دل نکنیم!» و من خود از این مجمل حدیث مفصل میخوانم.
- مهمانانی که برای زیارت قدوم شهدا به خرمشهر میآیند، حتماً سری هم به مسجد جامع میرنند و ما در میان دیگر کاروانهای زائر، دوستانمان را مییابیم و دکتر آژند شاگردانش را و تو گویی محشر برپاشده است و هر کس در میان دوستان خویش است. و اما من باز همان نگاه سنگین و نگران شهدا را حس میکنم که از فراز مسجد نظارهمان میکنند و یا به نظارهمان میخوانند! داخل مسجد نیز به عکسهای شهیدان مزین شده است تا چشمهای تن نیز ببینند و به خاطر داشته باشیم که استقلال و آزادی، و ایمان و دینداری خون میخواهد و نمازی را که اکنون به شکوه جماعت میخوانیم، به رایگان به ما نرسیده است.
- هواپیما یک بار در دامن اصفهان به زمین مینشیند و بار دیگر بر سینهی تهران. دوستان سرگرم خداحافظی و طلب حلالیت اند. چشمم که به سالن انتظار فرودگاه میافتد، بیاختیار زمزمه میکنم:«کجایید ای شهیدان خدایی». [...] در تهران که بسیاری در گرداب بیخبری خود و اختلاطهای گناه آلود و بسی نفسانیات دیگر غوطهورند و نه جنگ را دانستهاند و نه از شهیدان ایدهای دارند، جای خالی شهدا محسوستر است!
|