اشاره: یکی از خاطرات عملیات والفجر ۱۰ را پیش رو دارید. (قسمت یکم)
آرامش که بر شام کوهستان حاکم میشود، نیروها هم در سنگر جا گرفتهاند؛ نفسی میکشیم. داخل کیسه خواب میروم و زیپش را تا زیر چانه بالا میکشم. سردار شهید فیض میگوید:«جعفری این طوری نرو تو کیسه خواب. بچهها تو این سرما دارند پست میدهند!» بلند میشوم و تکیه میدهم به دیواره داخل سنگر. سنگر را همین امروز در سراشیبی کوه و پایینتر از خط الرأس جغرافیایی علم کردهایم. ناگهان تیرهای سرخ از هفت هشت ده متری پشت سرمان شلیک میشود و از بالای سرمان به سمت بالای ارتفاع میرود.! ترس ناگهانی وجودم را تکان میدهد. با خود میگویم: دور خوردیم و کار ِگُردان تمام شد! چنگ میزنم و گوشی بیسیم را برمیدارم. گردان را به گوش میکنم و میگویم:«خان تو مایه است (دشمن حمله کرده)». بیسیمچی گردان شخصی است به نام نوری. از ابتدای مأموریت خودش یکبند پشت بیسیم بوده. صدایش خش برمیدارد. ترس از شکست گویا به جان او هم دویده. میگوید که متوجه تیراندازی شده و گزارش دقیقتری بفرستم.
ادامهی خاطره را مطالعه بفرمایید [لینک]
پ.ن: ۱- خاطره مربوط است به عملیات والفجر ۱۰ – لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) - گردان حضرت معصومه (س). زمان روزهای پایانی سال ۱۳۶۶. ۲- نوری (بیسیمچی گردان) اکنون کارمند است و در یکی از ادارت استان قم مسئولیت دارد.
به نام خداوند جان و خرد
خدمت همه عزیزان سلام عرض میکنم.
از اینکه فرصت نشده در پاسخ کامنتها خدمت برسم پوزش میطلبم.
یا باید اصلا ننویسم و یا اینکه دوستان گاهی این کوتاهیهای غیر عمدی را عفو کنند.
دعا بفرمایید.
سلام بزرگوار
ممنون از شما
سال نو هم مبارک
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
سلام.
متشکرم و عید شما هم مبارک
سلام
ممنون از راهنمایی هایتان
بله ؛ راه را یافتم . منبعد مزاحمت مرا هم خواهید داشت
با اجازه لینک را هم به این آدرس تغییر می دهم
باز هم متشکرم
سلام بر برادر عزیزم
حضور شما رحمت است برادر
دعا بفرمایید.
مطلب شما را در وبلاگ مربوطه خوانده ام اگر ممکن است مستند این مسابقه و جشنواره کذایی را منتشر کنید به صرف اینکه شما نوشته اید کسی باور نمی کند شما نوشته اید ثانیا با این وضعیتی که دستگاه دیپلماسی کشور دارد پذیرش انکار شما بسیار مشکلتر شده است
سلام به سردبیری که سلام نمی کند
به گمانم منظورتان داستان «ویزای بهشت» به قلم اینجانب است. اگر چه نویسندهی این کامنت مشخص نیست و هر کسی می تواند خود را دبیر سایت مذکور معرفی کرده باشد، مضاف بر اینکه آدرس یک وبلاگ درج شده است؟!!!! اما ادای پاسخ از نظر این جانب خالی از اشکال است، پس در مورد این نظر گفتنی است:
۱- جشنواره مربوط به دفتر هنر و ادبیات ایثار بوده است. اگر شما واقعا سردبیر سایت باشید، آقای مجتبی شاکری را می شناسید. (عضو شورای مرکزی جمعیت ایثارگران) که در آن وقت مدیر دفتر هنر و ادبیات ایثار بودند. از ایشان بیرسید.
۲- البته از آقای محمد رضا سرشار (رضا رهگذر) و خانم سمیرا اصلان پور (مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی) هم میتوانید بپرسید.
۳- همان گونه که آدرس دادهام این اثر به نام این جانب در کتاب «مسیح من سلام» از انتشارات خادم الرضا و به اهتمام سازمان بسیج دانشجویی، چاپ اول بهار ۱۳۸۲ به چاپ رسیده است.
۴- مجموعه داستان «ویزای بهشت» هم اکنون در انتشارات صریر (بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس) زیر چاپ است.
۵- خیلی ناخوشاینداست که سردبیر سایت سازمان اسناد سردرگم است.
۶- در سایت نوشته اید منبع: نشریه یا لثارات. خوب از یالثارات منبع را بپرسید. منبع یالثارات روزنامه کیهان است که داستان بنده در آن با عنوان داستان کوتاه چاپ شد. اتفاقا خانم سمیرا اصلان پور که دبیر سرویس ادب و هنر کیهان بودند به چاپ آن اقدام کردند. حال باید از یالثارات پرسید که چرا یک داستان کوتاه را به عنوان مستند جا زدهاند؟!!!
- - -
اگر واقعا پرسشی در میان بوده به جواب رسیدهاید و اگر لازم است شماره تلفن بدهید تا تماس بگیرم، میتوانید ایمیل کنید و اگر شماره تماس مرا میخواهید میتوانید ار جناب آقای مجتبی شاکری بگیرید.
خدا نگهدار