سلام بر ایران ؛ نگارستان یزدان ؛ بهارستان ایمان. سلام بر ایران و مردان و زنان بسیجیاش. سلام بر آنان که بر پیشانیبندهای سرخ و سبزشان نام مقدس سید و سالار شهیدان (ع) را به یادگار مینگاشتند. سلام بر مردانی که در دشت تفتیدهی جنوب و قلههای سربه فلک کشیدهی کردستان خود ندیدند و خدا را به نظاره نشستند.
در هفتهی بسیج، بر صفحهی بی جان کاغذ چه میتوانم بنگارم، جز نشان عاشقی و مردی و مردانگی، جز شجاعت و شعور و حضورشان؟!
یاران بسیجی! در غربت من بودم و تنهایی دل. نشان از وطنم پرسیدند. گفتم: ایرانیام، اهل دلم، بسیجیام، به سرزمینم عشق میورزم.
با من گفت که وطنت را، سرزمینت را، ایرانت را، این گونه میشناسم: با حماسه سرای کهنش فردوسی و با سیهزار بیت عاشقیاش. گفتم: آری، دیگر چه؟ با من از رستم سخن گفت و گذر از هفت خانش. از حماسههای به یاد مانده در برگ برگ پر افتخار شاهنامهی سرزمینم. با من از جوانی سهراب سخن گفت و آرش و کمانش که مرز ایران و توران را نگاشته است. با من از کاشیکاریهای دلفریب اصفهان و سرپنجهی هنرمندانهی مردان و زنان اصفهانی سخن گفت که نقش عشق و کاشیهای فیروزهایاش دل و جان عاشقان را رو به سوی خویش میخواند. با من از تیشهی شیدایی و نقش عشق در کوه بیستون سخن گفت و هیچ نگفتم. کلامش چو به پایان رسید، آرام برخاستم و این گونه لب به سخن گشودم:
آری! ایرانیام، اهل دلم، بسیجیام، به سرزمینم عشق میورزم. همهی ایرانیان فردوسی و سیهزار بیت عاشقیاش را می ستایند. همهی ایرانیان قامت رعنای رستم و پهلوانیاش و گذر از هفت خان و آنچه را که فردوسی در بیت بیت شاهنامه سروده است، از زبان پدربزرگ و مادربزرگ بارها شنیدهاند و خواب ناز خویش را به صبح رسانیدهاند. همهی ایرانیان عشق به وطن را در کمان آرش بارها به نظاره نشستهاند. همهی ایرانیان جوانی و پهلوانی سهراب را برای فرزاندشان بازگفتهاند و نام او را در میان فرزندانشان زنده نگاه داشتهاند. اما بگذار در مقابل پهلوانان اسطورهای سرزمینم، اینک وطنم را، سرزمینم را، کوچهی شیران و بیشهی دلیران را به گونهای دیگر برایت بسرایم. نام از رستم بردی؟ نام پهلوانان امروز سرزمینم را شنیدهای؟ یکی نام زینالدین دارد، فرمانده رشید لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع). نام از رستم بردی؟ رستم امروز سرزمینم یکی نام چمران دارد! سجاده نشین کوی عشق و صفا ؛ چمران، که دهلاویه و سوسنگرد بارها در برابر عظمت و پهلوانیاش سر تعظیم فرود آورده است. آرش کمان گیر را میگویی و سهراب را؟ نام حسین فهمیده را شنیدهای؟ سیزده ساله بود و امام وطنم او را رهبر ایران زمین نامید. که را میستایی؟ نام سردار سربهدار کردستان – بروجردی - را شنیدهای؟ هم او که قلههای هفت توانا، بازی دراز و شاخ شمیران، قله ۱۹۹۴ و قله ۱۸۸۴ بارها عظمت و مردی و مردانگیاش را به نظاره نشسته است. که را می ستایی؟ آرش را؟ در کمال عظمت آرش، بگذار شیرودی را برایت بسرایم! سهیلیان و چاقروند، فکوری، عباس دوران و او که سرلشکر شهید بابایی نام گرفت و آسمان وطنم در مقابل سربلندیاش سر تسلیم فرود آورده است. اصفهان را دیگر با کاشیکاریهای دلفریبش نمیسرایند، با ۲۲ هزار گل رعنا قامت و مردان مردی که در لشکر امام حسین (ع) نشان عاشقی جستند. خوزستان را با جهان آرا و کریم و رحمان موسوی ، وقتی که گرداگردش یاران اهل دل جمع گردیده بودند و فرمان عاشقی میراند و خوزستان – خود - کربلا شده بود. در هویزه حسین علمالهدی را میتوانستی ببینی و در خوزستان مردان مرد لشکر ولی عصر (عج) و قهرمانانی از لشکر ۹۲ زرهی را. در گیلان و مازندران - بهشتگونهی وطنم - قامت رعنای حاج بصیر بود و حاج طوسی که فرمان عاشقی میراندند. کجا را برایت زمزمه کنم که رستم در مقابل عظمت بسیجیانش سر تسلیم فرود نیاورده باشد؟ باد صبا چو قصهی پهلوانی فرزندان ایران زمین را با رستم گفت، با باد صبا گفت: به آینده برگرد و دیگر نام رستم را بر دل ننگار. نام فرزندان خمینی کبیر، یعنی نام همان مردانمردی را زمزمه کن که جهانیان در مقابل سربلندی و مسلمانیشان به تسلیم نشستهاند. تهران را، پایتخت سرزمینم را با حاج همت میشناسند، هم او که سردار لشکر پیروز محمد رسول الله (ص) بود. آری! آذربایجان را با حمید و مهدی باکری می شناسند و با مردان مرد لشکر ۳۱ عاشورا. هم نشینان با ثامن الحجج، علی بن موسی الرضا (ع) را با قهرمانان لشکر ۷۷ پیروز خراسان. قم که آغازگر انقلاب اسلامی بود، و دیار سردار خیبر شهید آقا مهدی زینالدین، سرزمین مردان مرد لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب ، از سجاده نشینان کوی عشق و صفایی با تو سخن می گوید که دشت تفتیدهی جنوب و قلههای سر به فلک کشیدهی کردستان بارها عظمت خط شکنانش را به نظاره نشسته است.
به او گفتم: مقتدایم حسین(ع) است. رهبرم روح الله است. فرماندهام سید علی است.
گفتمش:ایرانیام، اهل دلم، بسیجیام، به سرزمینم عشق میورزم.
نگارستان یزدان است: ایران!
بهارستان ایمان است: ایران!
دلی دارد جهان آفرینش که ایران است، ایران است، ایران!
سرزمین من! وطنم! سلامت باد! سلامت باد! سلامت باد!
اشاره: تصمیم نداشتم در هفتهی دفاع مقدس این وبلاگ را بهروز کنم. چون ورود این جانب به بحث باعث میشد برخی ضعفها را گوشزد کنم که طبیعتاً با مذاق برخی دوستان سازگار نمیبود. اما دعوت برای حضور در جمع پیشکسوتان جهاد و شهادت، باعث شد چند خطی قلمی کنم و شاید فتح بابی برای یادداشتهای بعدی باشد و از آنجا که خبرگزاری فارس گزارش جلسه را درج کرده است [لینک] این جانب به ذکر یک دو نکته و ارسال چند تصویر بسنده می کنم.
پیامکی از طرف مدیرکل محترم بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس رسید که از همایش پیشکسوتان جهاد و شهادت و یادگاران دفاع مقدس، در بنیاد حفظ آثار استان قم خبر میداد. با خود گفتم بزرگترین اتاق بنیاد (اتاق مدیر کل) هم بیش از 20 نفر ظرفیت ندارد، چگونه در محل بنیاد این جلسه تشکیل خواهد شد؟! وقتی به بنیاد رسیدم متوجه شدم که ابتکار عمل به خرج داده شده و جلسه بر روی بام ساختمان شکل گرفته است.
دقایقی بعد از اینکه رسیدم، عبدالهی (مجری سنتی ِ چنین برنامههایی) از دریادار شمخانی برای سخنرانی دعوت کرد. از سخنان رییس مرکز تحقیقات راهبردی دفاعی ایران برمیآمد که او شخصاً پیگیر تشکل غیر دولتی پیشکسوتان جهاد و شهادت باشد و چند بار ابراز امیدواری کرد که تمام پیشکسوتان جهاد و شهادت در سراسر کشور دستشان در دست هم قرار بگیرد.
شمخانی گفت که ما سیاسی هستیم، ولی پیرو خط ولایت فقیه میباشیم.
او تأکید کرد که تمام کسانی که در دفاع مقدس حضور داشتند، حتی آنها که بعداً اشتباهاتی هم داشتهاند در بین ما جا دارند. انسان اینگونه است و حتی فرزندان حضرت یعقوب(س) برادرکشی میکنند و خود حضرت یوسف(س) اگر خدا به او رحم نمیکرد منحرف میشد. دریادار شمخانی درست میگفت، آدمها تغییر میکنند، خود بنده در میان جمع کسانی را دیدم که در رفتار و سکنات، حتی نسبت به دو سه هفته قبلشان تغییر کرده بودند! البته شاید بتوان اضافه کرد شرطش این است که همرزمان ما هنوز به ارزشهای دفاع مقدس، اصول اولیهی انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی پایبند باشند.
پس از سخنان دریادار شمخانی، یکی دو نفر از ضعف مضمون و انحرافات موجود در محصولات ادبی، فرهنگی، هنری و رسانهای انتقاد کردند که شمخانی پاسخ داد:«اگر دستمان در دست هم باشد این اتفاق نمیافتد» که به نظرم پاسخ مناسبی نیست. این درست همان موردی است که عرض شد بنا دارم بنویسم و به مذاق برخی خوش نخواهد آمد.
یکی از حاضرین نسبت به محل نامناسب همایش انتقاد کرد و از آماده نشدن موزه دفاع مقدس گلایه کرد. شمخانی در مورد موزه گفت:«ما دولتی نیستیم!»
پیش از سخنان شمخانی بنا بود بازی رایانهای «عملیات انهدام» رونمایی شود که صوت و تصویر مشکل داشت و فقط یک کلاش و چند نخل و یکی دو مکالمهی کوتاه بیسیم از کل بازی دیده و شنیده شد. همین کافی بود تا یادگاران دفاع مقدس سراغ سیدی را بگیرند. گفته شد که بازی در قم طراحی و آماده شده و پس از رونمایی تکثیر خواهد شد.
مجلس بیریا بود و هر کس هر جا میشد مینشست. حاجی زاده (مدیر کل سیاسی امنیتی استاندار قم) بدون تشریفات و راهنمایی به صدر مجلس، در میان حضار نشسته بود. اتفاقاً در میان حضار، همرزم دیروز خود، محمد حسین یکتا (مسئول ستاد راهیان نور) را هم دیدم که غریبانه نزدیک در نشسته بود. یکتا چند سالی است که کمتر با همرزمانش جوشیده است و بیشتر به کارهای کلان پرداخته و باعث شده در جمع غریب باشد. دوست داشتم بعد از مراسم طبق رسم چنین جلساتی گپی با او بزنم. اما او خیلی زود، در اثنای مراسم، جلسه را ترک کرده و باز هم از رویارویی با همرزمانش سرباز زده بود.
سخن زیاد است عکسها را مشاهده بفرمایید.
ادامه مطلب ...معروف است که از حمید برادر کوچک آقا مهدی باکری، سخنی نقل شده که گویا از وصیت نامهی این سردار شهید است. ایشان ظاهراً مینویسند:«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته میشوند: دستهای به مخالفت با گذشتهی خود بر میخیزند و از گذشتهی خود پشیمان میشوند، دستهای راه بیتفاوتی را بر میگزینند و در زندگی مادّی غرق میشوند و همه چیز را فراموش میکنند و دستهی سوم به گذشتهی خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدّتِ مصائب و غصهها دِق خواهند کرد.»
سردار شهید حمید باکری از سر دلتنگی آینده را پیش بینی کردهاند؛ ولی با تمام احترامی که به شهدا و این شهید والامقام قائل هستیم، باید اشاره شود که این تقسیمبندی ناقص است، چرا که گروه چهارمی هستند که ماندهاند و طلایهدار ارزشها هستند و بسیاری از ایشان نیز درجایگاههای مدیریتی نظام به کار مشغولاند. اکنون دکتر احمدینژاد، سردار صفوی، سردار محمد علی جعفری، سردار فدوی و بسیاری دیگر از این عزیزان که مدیریتهای بزرگ کشوری و لشکری را برعهده دارند، در کدام دسته جای میگیرند؟ با کمی دقت میتوان دید کسانی هم ماندهاند که نه به گذشتهی ارزشی خود پشت کردهاند، نه در مادیات غرق شدهاند و نه دق کردهاند، بلکه در صحنه حاضر اند، فعالیت میکنند و با شعار ِ«ما میتوانیم»، نگاهشان به آینده مثبت و مملو از امید است.
شاعران زیادی را میشناسم که وقتی میخواهند در جشنوارهای با موضوع دفاع مقدس شرکت کنند، اول به یاد شیمیاییها میافتند. نویسندگان زیادی نیز به شیمیاییها به چشم سوژه نگاه میکنند. کاش نگاه هنرمندان و نویسندگان همه جانبه بود، اما متأسفانه ایشان به دنبال راحتترین راه برای متأثر کردن مخاطب هستند؛ نتیجه اینکه مشکلات جسمی جانبازان شیمیایی در آثار ادبی و هنری برجسته میشود و ممکن است مخاطبین فکر کنند شیمیاییها آدمهایی دست و پا بسته، مفلوک و قابل ترحماند.
اما واقعیت این است که جانبازان شیمیایی زندگیشان را میکنند و با مشکلات جسمی هم کنار آمدهاند و خیلی از آنها ناراحتیشان کمتر از مثلاً دیابتیهایی است که درصد قابل توجهی از افراد جامعه را تشکیل میدهند.
اگر میخواهید تولید محتوا یا خلق هنری مرتکب شوید، لطفاً به فرهنگ جانبازی و شهادت طلبی و ارادهی پولادین ایثارگران و جانبازان و دشمن ستیزی و ولایتپذیریشان بپردازید و اگر هم گاهی مشکلات جسمی را در کنار ویژگیهای دیگر نشان میدهید، یادتان باشد منعکس کنید که شیمیاییها و دیگر جانبازان، اکنون از فعالترین و اثرگذارترین افراد اجتماع هستند.
برای بعضی دوستان پیام کوتاه فرستاده بودم که «شب یلدا را با نام شهیدانمان آذین میبندیم» و بعد با خود گفتم نامردی نکنم و سری به یاران بزنم. ابتدا به زیارت کریمهی اهل بیت(ع) راهی شدم. در حرم بودم که پیامکی از برادر علی کریمی (پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی) رسید و با خود گفتم اگر چیزی بنویسم و با گوشی کمتوان تلفن همراه عکسی بگیرم، حتماً لینک خواهند داد و در حرم بودم که فربود - یکی از یاران والفجر هشت - را در کسوت خدمتگزاری حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) دیدم و به فال نیک گرفتم و سپس به محلهی قدیم و گلزار شهدای امامزاده ابراهیم رفتم. کلید را از خادم گرفتم و در خلوتی که غیر بدان راه نداشت، به مهمانی یاران شتافتم. اغلب ِ شهدای محل و سهتن از گلهای پرپر دستهی نمازشبخوانها در این گلزار هستند؛ این دسته را که به خاطر دارید؟ [لینک]
میگویند فقط کسانی موفق به زیارت شهیدان میگردند که دعوت شده باشند؛ اگر این سخن درست باشد، پس خوشحال باش که با همهی روسیاهی و گنهکاری، شهیدان از تو دل نبریدهاند و چه بسا انتظارت را میکشند؛ بسم الله!
مثل خادم حرم مطهر کریمهی اهل بیت(ع)، غبار فراق از آینهی دل بزدای تا جلوهی یار در وجودت بدرخشد.
نعلین از پاها بیرون بیاور برادر، تو در سرزمین مقدسی قدم نهادهای.
تو هستی و فراق؛ نه، تو هستی و وصل یار و یاران. بگو و گوش فرادار که با تو چه میگویند. آری گوش فرادار!
یکی از شهدای دستهی نمازشبخوانها . مظلوم بود. ساکت و گوشه گیر و دوست داشتنی. زیبا صورت و پاک سیرت. دوربین را که در دستت میدید کناره میگرفت. اکنون نیز مظلوم و گوشه گیر است. بستگانش را کمتر در اینجا میبینم و رنگ و روی عکس پریده است و سال شهادتش به اشتباه درج شده است و تذکر من به مسئول مربوط تا کنون نتیجهای نداشته است. کاش از او عکسهای زیادی گرفته بودم، انگار به من میگوید:«جعفری! حالا من میگفتم عکس نگیر، تو چرا گوش میکردی؟» و یادآوری میکند که «هر جا لازم دیدی عکست را بگیر و به کسی گوش نکن.»
معاون دستهی نمازشبخوانها ؛ سه ماه پس از برادرش به شهادت رسید. مجروح شده بود، اما چند روز پس از عملیات به خط مقدم و بالای ارتفاعات بازگشت تا به ملکوت اعلی سفر کند و تو را برجای گذارد. وقتی به او گفتی که فرماندهتان (محمد وفایی زاده) به تو گفته بوده که شهید خواهد شد، چه همه گریست و با سوز و گداز گفت:«پس چرا به من نگفت؟!» و اکنون بنشین، اشکی بیفشان و به یاد داشته باش که
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند ...!
تقی مولایی، یکی دیگر از شهدای دستهی نمازشبخوانها . نزدیکترین دوستت. دست در دست هم در مقر سرپلذهاب قدم میزدید. به تو میگفت:«اگر میخواهی لذت عبادت را بچشی توبه کن» و میگفت:«من هم توبه کردهام و حالا دنیا برایم قشنگتر است.» و این گونه او سبکبار گشت و خرامید و رفت و این تویی که هنوز در گرداب فراموشی خود غوطهوری.
این نازنین را که به یاد دارید؟ [لینک]
نام این شهید دلاور را هم به خاطر بسپارید تا عرض کنم.
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان ...
نگران تو هستند!
نظر شما چیست؟
فرمانده هم حضور داشت؛ با همان لبخند همیشگی. آخرین بار ۲۲ روز پیش و در همین مکان بعد از چند کلمه صحبت برای حضار، لبخندش را دیدهای. دلت میخواهد این لبخند از روی رضایت باشد.
راضی هستی سردار؟ به خدا از وقتی نهیب زدهای، نه در پی شهرت بودهام و نه ثروت، بقیهاش با خودت. دستم را بگیر سردار، خستهام. پاهایم دیگر توان رفتن ندارند. دلتنگم سردار. تا به کی با عکسهایتان سخن بگویم؟ دلتنگم. دستم را بگیر و مرا با خود ببر، تا به آسمان؛ تا بدانجا که نور قسمت میکنند. آقا مهدی؛ دستم را بگیر!
به نام خدا . حتماً یادداشت این جانب را با عنوان « من یک شیمیایی هستم! » ، خطاب به علیرضا نوری زاده – که در خیانت و وطن فروشی از همهی خبیثان پیش است – مطالعه کردهاید [لینک]. مدتی پیش از این آدم(؟) ایمیلی دریافت کردم که تا کنون فرصت پرداختن به آن دست نداده بود. اینک به چند مورد توجه فرمایید:
- حروف نامه لاتین است و این نشان میدهد که نوری زاده به جز وطن، غیرت و جدان، همهی آنچه به ایران و ایرانی مربوط میشود را چوب حراج زده است و به این خواستهی استکبار (حذف حروف پارسی) تن در داده است.
- این آدم(؟) ابتدا چند سطر به همان تهمتهای معروف صهیونیستها و دل سوزاندن برای اشراری که سلب امنیت اجتماعی میکنند، دل سوزانده است. اعتراف از این روشنتر هم امکان دارد؟! نوریزاده برای قاتلین، اشرار، و بمبگذاران دلسوزی میکند! آیا نیازی هست بیش از این به شرح واضحات بپردازم؟
- اما نکتهی جالبتر، آخرین جملهی نامهی اوست. این موجود آورده است:«پسرم دلم برای صادقیات میسوزد.» در پاسخ به این خائن و وطنفروش میگویم: الف- من پسر تو نیستم! من فرزند اسلام ام. من فرزند خمینی(ره) هستم. من فرزند ملت ایران ام. من فرزند و رزمندهی این سرزمین مقدس هستم. درست است که الکل سلولهای خاکستری مغزت را تار و مار کرده است، اما موقعی که خطاب به یک رزمندهی ایران اسلامی سخن میگویی، مواظب باش چه میگویی تا بیش از پیش نفرت و انزجار این ملت را متوجه خود نکنی! ب- این موجود(؟) اعتراف به صداقت این جانب کرده است! یعنی یک رزمندهی مسلمان ایرانی، که تابع ولایت فقیه است و به سرزمینش عشق میورزد و حاضر است همهی هستیاش را برای سرفرازی اسلام تقدیم حضرت حق کند ، به گونهای است که حتی یک خائن و وطنفروش هم نمیتواند صداقت او را کتمان کند . ج- معمولاً ملت متمدن ایران برای صداقت کسی دلشان نمیسوزد و او را تحسین میکنند و من نمیدانم غرب چه بلایی بر سر این آدم(؟) آورده است که خودش نمیفهمد چه میگوید؟! د- شاید بگوید منظور من این بوده که دلم برای نفهمیات می سوزد؛ در این صورت هم نخست اینکه ماهیت پلید خودش بیشتر مشخص میشود و دوم بیسوادی ادبی او مشخص میگردد. یعنی این خبیث آن همه بیسواد است که به جای اینکه به کسی بگوید «نفهم»، به او میگوید «صادق»! به عبارتی ضد انقلابها و وطنفروشان فراری، آن همه بیسواد اند که بیسوادی چون نوری زاده، مدعی روشنفکری است و دشمنان این ملت از او به عنوان یک کارشناس(؟) استفاده میکنند!
|
- میدانید که یادداشت مورد بحث را پیشتر در وبلاگ دیگرم منتشر کرده بودم [لینک] . عکس نوریزاده نگون بخت را هم درج کرده بودم. جالب اینکه عکس در تینیپیک آپلود شده بود و در یک اقدام عجیب و بیسابقه، عکس حذف شده و توضیح مقابل جایگزین شده است (البته عکس در جای دیگری آپلود شد و مشکل حل گردید). این در حالی است که وبلاگ فتحالمبین بر اثر اشتباه فیلترینگ، پیش از درج یادداشت مورد بحث مسدود شده بود و اکنون بسیار کمبیننده است و اگر پربیننده بود باید عکسالعمل نوریزاده و دوستانش را میدیدیم. صرف نظر از اینکه این آدم(؟) و مدیریت تینیپیک گمان میکنند هیچ جای دیگر نمیتوان عکس آپلود کرد، همین حرکت بچهگانه باعث شد به فکر یک طرح عظیم ملی بیفتم [...] هر چند به نظر میرسد چند سالی است متخصصین در این زمینه فعال شدهاند.
فکر میکنم بیان این واقعیت هم چندان ضروری نباشد که باطل در عمق استراتژیک خودش متزلزل است. امثال نوریزاده که تا خرخره در فساد، الکل و خودفروشی فرورفتهاند و شب و روزشان به بافتن اراجیف برضد ملت متمدن و دولت جمهوری اسلامی ایران میگذرد، تنها در مواجهه با یک یادداشت در یک وبلاگ کمبیننده چنین به هم میریزند! این بیچاره نمیداند که عددی نیست و الا - همان گونه که به صداقت ما اعتراف کرده است - پرداختن صادقانه به او، اشتباهات، خیانتها و خودفروشیهایش آسان است.
پ.ن: نظرات شما در بارهی این یادداشت، برای نوری زاده ایمیل میشود.
|
همایونفر از همکاران شهید سید مرتضی آوینی میگوید: مرتضی صبح میآمد سرکار تا شب و تازه فارسی هر وقت میگفت مثلاً سؤال دارم، میگفت:«هر موقع شب خواستی زنگ بزن.» این دلالت میکرد بر اینکه مرتضی شبها اصلاً نمیخوابید. من نمیفهمیدم چه ساعتی میخوابد.
بعضی مواقع ساعت ۲ نصفه شب میآمد سرکار. فارسی میگفت فلان مشکل را دارم، بلند میشد میآمد سرکار که کار کند. در این ارتباط میگفت:
ضمن اینکه داشتیم روایت فتح را کار میکردیم، برنامهی سه نسل آواره را که موضوع شهادت بهروز (مرادی) در آن بود؛ ماه، ماه مبارک رمضان بود. شب ۲۱ ماه مبارک بود. شب قدر بود. من به او گفتم آقا مرتضی من کار دارم. گفت من بیدارم، اگر خواستی زنگ بزن. بعد گفت ساعت ۳ بعد از نصفه شب بود زنگ زدم. سریع برداشت تلفن را. گفتم آقا مرتضی شب قدر همه میروند قرآن سرشان میگیرند، همه در حال عبادت هستند، هر کسی دارد نماز میخواند، همه دعای جوشن کبیر میخوانند. تو این کار را دادی دست ما!؟ ساعت ۳ بعد از نصفه شب است و من هم دچار مشکل شدهام. مرتضی گفت: تو از کجا میدانی کاری که میکنی کمتر از آنهایی باشد که قرآن سرگرفتهاند. چرا اینطور فکر میکنی؟ بعد گفت: خود من دو تا متن نوشتهام و این متن دوم را دارم تمام میکنم و از زیباترین متنهایی شده که من تا به حال نوشتهام. یکی برنامهی پنجم را تمام کردهام و یکی برنامهی سه نسل آواره را و مسئلهای که در هر دو برنامه مشترک است، دعای شهادت است.
در برنامهی شهری در آسمان چنین جملهای دارد:«ای شهید! ای آنکه بر کرانهی ابدی و ازلی وجود برنشستهای! دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش!»
این یک دعاست که دعای شهادت است و یک دعا هم در برنامهی سوم، یعنی سه نسل آواره است، نزدیک به همین مضامین با عبارات بسیار زیباتر و من قطعاً معتقدم که دعایش مستجاب شد و همان شب در اصل آنچه که میخواست گرفت و به یک ماه هم نکشید که مرتضی شهید شد.
|
بین حضرت امام خمینی(ره) و رزمندگان اسلام دو نوع رابطه وجود داشت. یکی رابطهی بین نیرو و فرمانده بود، و یکی هم یک پیوند عمیق عاطفی مرید و مرادی! این دو نوع رابطه البته از هم قابل تفکیک نبود. همه گوش به فرمان بودند و واقعاً این سخن معروف «از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن» جلوه داشت. وقتی امام(ره) میفرمودند که رزمندگان ما عید را در جبهه میمانند، کسی حاضر به مرخصی رفتن نبود. شکستن حصر آبادان که با منطق نظامی دست نایافتنی مینمود، فقط با یک جملهی حضرت امام(ره) که «حصر آبادان باید شکسته شود» محقق شد. دلبستگی و عشق رزمندگان و فرماندهان به حضرت امام(ره) هم در طول تاریخ بشریت کمنظیر است. رزمندگان به عنوان مدال افتخار عکس حضرت امام(ره) را از دگمهی پیراهن خود آویزان میکردند. با عشق به حضرت امام(ره) لحظاتشان را سپری مینمودند و همیشه نگران سلامتی ایشان بودند و دائماً برای سلامتی و طول عمرشان دعا میکردند. شهدا هم از کسانی بودند که این رابطه در ایشان مستحکمتر بود و از وصیتنامههایشان هم پیداست. حضرت امام(ره) هم به رزمندگان عشق میورزید و در سخنرانی به ایشان میگفت که من از این چهرههای نورانی و بشاش شما و از این گریههای شوق شما حسرت میبرم؛ من [در برابر عظمت شما] احساس حقارت میکنم و پاسخ رزمندگان هم یک گریهی شدید ناشی از شرمندگی و ناشی از عشق به خدا و عشق به خدمت و عشق به امامشان بود. حضرت امام(ره) به مناسبت پیروزی عملیات فتح المبین، در پیامی فرمودند:«اینجانب از دور دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است می بوسم و به این بوسه افتخار میکنم.» همچنین در پایان مقدمهی وصیتنامهشان آوردهاند:«از خداوند ـ عزوجل ـ عاجزانه خواهانم که لحظهای ما و ملت ما را به خود واگذار نکند و از عنایات غیبی خود به این فرزندان اسلام و رزمندگان عزیز لحظهای دریغ نفرماید.» و در متن وصیتنامه فرمودند:«اسلام باید افتخار کند که چنین فرزندانی تربیت نموده، و ما همه مفتخریم که در چنین عصری و در پیشگاه چنین ملتی میباشیم». همچنین با یک آیندهنگری و با نگرانیای که خاص یک پدر مهربان است، در پیام قطعنامه فرمودند:« من در میان شما باشم و یا نباشم، به همهی شما وصیت و سفارش میکنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد ، نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون ، در پیچ و خم زندگی روزمرهی خود به فراموشی سپرده شوند.» همچنین در همانجا فرمودند:«خون شهیدان انقلاب و اسلام را بیمه کرده است! خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است. و خدا میداند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست. و این ملتها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود. و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند. خوشا به حال آنان که در این قافلهی نور جان و سر باختند. خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند. خداوندا! این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم نکن.»
به یاری خدا، در یادداشت بعد، لحظهی شهادت چند تن از یاران شهیدم را روایت خواهم کرد.
شخصاً اعتقاد دارم که در جبهه اگر کسی از ژرفای قلب طالب شهادت بود، به آن میرسید! بنابراین اگر کسی ادعا کند که من دلم میخواست شهید شوم، ولی توفیق نداشتم، باور نمیکنم، به شما هم توصیه میکنم باور نکنید. شهادت هدیهی جاریه در جبهههای دفاع مقدس بود و هر کس میپذیرفت لایق آن میشد؛ به عبارتی لیاقت هر رزمنده برای شهادت، در درک درست از موقعیت، اعتقاد عمیق قلبی و آمادگی برای شهادت و طلب کردن آن بود. برای تمام نیروهایی که در صحنههای آتش و خون حضور داشتند، لحظهای بوده که باید یک تصمیم مهم و حیاتی میگرفتهاند. اینکه چرا بعضیها در لحظهای که باید تصمیم میگرفتند بروند یا بمانند، ماندن را انتخاب کردند، دلایل متفاوت و شخصی دارد که هر رزمنده باید خود شرح دهد. نگارنده گمان میکرد پدر و مادر به او نیاز دارند – یک خبط بزرگ! – و ماند تا به زعم خود برای خانوادهی خود کاری را انجام دهد که خدای مهربان تضمین کرده است! ماند و هیچ غلطی نکرد و آن فوز عظیم را از دست داد. بین رفتن و ماندن فقط یک تصمیم فاصله بود، و خیلیها در همین منزل درجا زدند. اکنون چارهای نیست جز اینکه به یاد بیاوریم کلید در دست خودمان بود و گمش کردیم. میتوانستیم به جمع شهدا بپیوندیم و قصور کردیم. اما نکته این است که همواره میتوان مثل شهیدان زندگی کرد. میتوان مثل شهیدان فکر کرد و مثل ایشان عمل نمود. میتوان – و واجب است – که نام و یادشان و مرامشان را زنده نگاه داشت و پیامشان را منتشر کرد. میتوان با تأسی به ایشان و پیروی از راه پیروزمندانهشان، آماده و طالب شهادت بود.
نمیخواهم مثل بعضیها فقط در غم آن دوران مویه کنم و همه چیز را از دست رفته بدانم. میتوان ناشکری نکرد و آماده و خواهان شهادت بود. خدا را شکر که ماندیم و این روزها را دیدیم. ماندیم و پیشرفت کشور را به چشم خود دیدیم. ماندیم و اعتلای نظام جمهوری اسلامی را شاهد بودیم. خدایا تو را شکر میگوییم. اگر روزی بود که حتی از فروختن سیمخاردار به این ملت خودداری می کردند و برای تهیهی چند دست لباس غواصی و چند موتور قایق تفریحی میبایست در پوشش توریست به اقصی نقاط جهان سفر کنیم، اکنون تو را سپاس میگوییم که تولید کنندهی پبشرفته ترین تجهیزات نظامی هستیم. تو را سپاس می گوییم که ماندیم و دستیابی کشورمان را به فنّاوری صلح آمیز هستهای (آن هم به صورت بومی) شاهد هستیم. تو را شکر میکنیم که عزت و سرافرازی ملت و دولت جمهوری اسلامی ایران را به نظاره نشستهایم. تو را هزاران مرتبه سپاس میگوییم که شاهدیم رئیس جمهور محبوبمان در خانهی کفر و و در دانشگاه امریکا، با یاری پروردگار، مکر دشمنان را به خودشان بازگشت داد و با عزت از آرمانهای بشر دوستانهی کشور اسلامیمان سخن راند و مورد تشویق دانشجویان و اساتید امریکایی قرار گرفت و سیاستمداران استکبار، بر پیروزی ملت ایران و رئیس جمهورمان صحه گذاشتند. خدایا تو را شکر می گوییم که ماندیم و ذلت دشمنان و تحقق فرمایش حضرت امام خمینی (ره) را دیدیم که فرمودند:«امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.»
آری! خدا را شکر میکنیم، راه شهیدانمان را ادامه میدهیم و در اشتیاق شهادت روزهایمان را شام و شبهایمان را صبح میکنیم و به خاطر خواهیم داشت که آمادگی برای شهادت و اشتیاق رسیدن به این سعادت بینظیر، در ادعا و سخن خلاصه نمیشود و باید اسباب بزرگی همه آماده نمود و به فضل الهی امید داشت.
الهمّ الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک.
یک نانوای لواشی میگفت:
یک جانباز شیمیایی بود که هر روز می آمد، 4 تا نان می گرفت. با او آشنا شده بودم. یک روز به او گفتم :«خدا ان شاءالله شفا بدهد!» گفت:«نه شفا نمی خواهم.» چون صدایش ضعیف بود و به سختی میشنیدم گفتم بیاید داخل و پرسیدم یعنی چی که شفا نمی خواهید؟ گفت:«وقتی برویم آن دنیا خدا می پرسد آن دنیا چه کار کردی؟ اگر بگویم به خاطر تو جانباز شدم می گوید خوب آن را که شفا دادم دیگر چه کار کردی؟ می خواهم به خدا بگویم خدایا به خاطر تو شیمیایی شدم، حالا اگر خالص هم نبوده به بزرگی خودت قبول کن.»
یک روز دیگر به او گفتم:«بنیاد وام های خوبی می دهد، تا حالا گرفته ای؟» گفت:«نه و نمی خواهم که بگیرم.» گفتم:«چرا؟ حقتان است!» گفت:«اگر خدا بخواهد چیزی بدهد معطل بنیاد نمی ماند و اگر هم نخواهد، پول بنیاد هم وفا نمی کند. از خدا خواسته ام هر چه مشیتش هست خودش به من بدهد!»
به او گفتم که اگر لازم نداری وامت را بگیر بده به من، دستم خالی است. پرسید:«این که خمیر را با آن میچسبانی به تنور اسمش چی است؟» فکر کردم می خواهد بحث را عوض کند. گفتم چه ربطی دارد؟ گفت:«تا این تو دستت هست نگو دستم خالی است! خدا ناراحت می شود!»
نانوا اشک ریخت و گفت از آن به بعد ندیدمش. خانه اش را هم نمی دانم کجاست. با یک موتور سیکلت می آمد و شاید این نزدیکی ها نبود. می ترسم از من ناراحت شده باشد. می ترسم شهید شده باشد. نانوا میگفت آرزویم این است که از او خبری بگیرم. یک جانباز شیمیایی ناشناس شده گم شده ی آقای نانوا.
اشاره:از آنجا که وبلاگ دیگرم (فتح المبین) بر اثر اشتباه فیلترینگ مسدود است، این یادداشت را اینجا هم درج می کنم. شایان ذکر اینکه بنا به تصمیمی مبنی بر تعدیل وبلاگ ها، اصراری به رفع فیلتر فتح المبین ندارم.
بامداد پنج شنبه (۲۵/۵/۸۶) فرصتی دست داد که گشتی در شبکه های ماهواره ای بزنم؛ از قضا چشمم به چهره گنه کار علیرضا نوری زاده افتاد (خدایا مرا ببخش!) واقعاً نمی دانم گناه و خیانت با روح آدمی چه می کند که نکبت و شرارت از چهره او باریدن می گیرد؟! طرز لباس پوشیدنش هم خیلی عجیب بود و من نمی دانم در غرب کت و شلوار اندازه آدم(؟) پیدا نمی شود که مهمانان و مجریان کانال های صد تا یک غاز ماهواره ای همیشه کت به تنشان زار می زند؟ نشستم و گفتم برای یک بار هم که شده، سوای از مطالعات گاه و بیگاه، بنشینم و تمام و کمال به صحبت هایش گوش کنم. باور کنید بارها به شدت خنده ام گرفت. از رطب و یابسی که به هم می بافت. از دروغ های خنده داری که فقط برازنده ی دلقکی چون اوست. طوری حرف می زد که انگار جمعیت زیادی پای گیرنده ها نشسته اند و منتظرند چرت و پرت های او را باور کنند. گاهی می گفتم او از خودش سوال نمی کند معدود مردمی که در ایران به سخنانش گوش می کنند، چه فکری در باره اش خواهند کرد؟!
به هر حال در میان کلماتش جمله ای گفت که در دم گفتم باید در این باره چیزکی بنویسم. (باور کنید الآن هم که دارم می نویسم نمی توانم جلو خنده ام را بگیرم) نوری زاده برای جانبازان شیمیایی دل می سوزاند!!! می گفت:«الآن این جوانان شیمیایی نه زندگی دارند، نه پول دارند و مادرشان باید ببرندشان دست شویی! آن وقت دولت ایران پول می دهد به نیکاراگوئه و اینها دارو هم ندارند!» این چرندیات خنده دار را شاید کسانی که از ایران دورند باور کنند (البته آنها که مثل نوری زاده کارشان به گدایی و دلقکی کشیده شده، والا ایرانی واقعی هر جا باشد اصالتش را حفظ می کند)، اما مردمی که هر روز با جانبازان سروکار دارند و خدمات بنیاد شهید و امور ایثارگران را شاهدند، فقط به این بیچاره می خندند! جخت آن وری ها هم آن همه سردرگم اند که به قول مجریان این کانال ها، مشتری برنامه هایشان نیستند. به هر حال می خواهم به علیرضا نوری زاده بگویم که من یک شیمیایی هستم. با تحصیلات عالی، شغل مناسب و فعال در اجتماع. بارها کتباً و شفاهاً از طرف بنیاد از این جانب خواسته اند که برای دریافت تسهیلات مراجعه کنم، ولی من رد کرده ام. معتقدم اگر من به عنوان یک بسیجی در ۱۳ سالگی (و نه به قول شما در ۱۶ سالگی) به جبهه رفته ام، برای ادای دین به امام و شهیدان بوده، برای حفظ اسلام بوده و این زحمت و جراحت را وظیفه خود می دانم و توقعی از دولت ندارم! خوب است بدانید که ما همه تابع محض ولی امر مسلمین، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای هستیم. اکنون که تو دروغ و چرند می گویی، ولی اگر هم زمانی لازم باشد، هر میزان کمک مادی به هر کشوری که مورد تصمیم رهبر و دولت جمهوری اسلامی قرار بگیرد، ما با جان و دل می پذیریم!
آقای نوری زاده! از وضعیت جسمانی بگویم: شاید اگر کسی مثل تو شیمیایی شده بود، تا حالا به فلاکت و بدبختی افتاده بود، مثل همین الآن که اگر مشروب را از دستت بگیرند یک نصف روز هم دوام نخواهی آورد، اما به کوری چشم وطن فروشانی چون تو، من ورزش می کنم (آن هم در سطح قهرمانی) و حتی با تایید پزشکان اسپری و دارو هم مصرف نمی کنم و دارویم فعالیت های ورزشی است، مگر ایامی که - هر چند ماه یک بار - چند صباحی در بیمارستان بستری شوم که در اختیار پزشکان خواهم بود؛ به هر حال باید بدانی که شیمیایی شوخی بردار نیست و اربابانی که تو کاسه لیسی شان را می کنی مسبب جنایت های صدّام معدوم بوده اند و اکنون جنایاتشان در گوشه و کنار جهان ادامه دارد و خائنینی چون تو نیز، شریک کوچولویی در این جنایات بزرگ ضد بشری هستید. پس دست از دلقک بازی بردار و با دهان آغشته به الکل، نام ایران و جانباز را به زبان نیاور! امیدوارم وضعت از این دریوزگی و بدبختی و فلاکتی که به آن گرفتاری، بدتر شود.