این عکس که در جزیره مجنون شمالی گرفته شده، دیروز پس از ۲۴ سال به دستم رسید. با توجه به اینکه از این مأموریت هیچ عکسی نداشتم و سالها با پرس و جو به دنبال عکسهای این منطقه بودهام، خودتان تصور کنید چه همه از دیدنش خوشحال شدم. خاطرات آن روزها، پاسگاهها و کمینهای آبی، این بادگیر سبز رنگ که اغلب به تن داشتم، ماهیگیری با قلابی که از سنجاق میساختم و نیهایی که به عنوان چوب ماهیگیری استفاده میشد و خیلی از لحظات زیبا و دست نایافتنی آن روزها، به یکباره پیش چشمانم جان گرفت. درست است آن قدر ضعیف هستم که از دیدن عکسها و آثار خود ذوق میکنم، اما لطف این عکس ایستادن پیش پای سردار شهید عباس حاجی زاده است که بسیار به این حقیر لطف داشت. چند روزی بود که به عنوان بیسیمچی به کادر گروهانش رفته بودم و این عکس، چهره او را حدوداً یک هفته پیش از شهادت نشان میدهد.
در خصوص تدوین کتاب سردار شهید محمد بنیادی و به منظور حضور در یک جلسه، به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس قم رفته بودم. معاون ادبیات بنیاد گفت:«به عکسی برخوردم که احتمالاً تو هم در آن هستی؟!» این عکس را هدیه شهید محمد بنیادی میدانم که چندی است با یاد او هستم و خاطرات همرزمانش را میشنوم. آن قدر خصوصیات این شهید ارزشمند و والا و تأثیر گذار است و این روزها چنان روحیهای گرفتهام که میتوانم بگویم:
خارم ولی گلاب ز من میتوان گرفت از بس که بوی همدمی گل گرفتهام
اشاره: یکی از خاطرات عملیات والفجر ۱۰ (۱) را پیش رو دارید.(کامل)
آرامش که بر شام کوهستان حاکم میشود، نیروها هم در سنگر جا گرفتهاند؛ نفسی میکشیم. داخل کیسه خواب میروم و زیپش را تا زیر چانه بالا میکشم. سردار شهید فیض میگوید:«جعفری این طوری نرو تو کیسه خواب. بچهها تو این سرما دارند پست میدهند!» بلند میشوم و تکیه میدهم به دیواره داخل سنگر. سنگر را همین امروز در سراشیبی کوه و پایینتر از خط الرأس جغرافیایی و نظامی علم کردهایم. ناگهان تیرهای سرخ از هفت هشت ده متری پشت سرمان شلیک میشود و از بالای سرمان به سمت بالای ارتفاع میرود.! ترس ناگهانی وجودم را تکان میدهد. با خود میگویم: دور خوردیم و کار ِگُردان تمام شد! چنگ میزنم و گوشی بیسیم را برمیدارم. گردان را به گوش میکنم و میگویم:«خان تو مایه است (دشمن حمله کرده)». بیسیمچی گردان شخصی است به نام نوری (۲). از ابتدای مأموریت خودش یکبند پشت بیسیم بوده. صدایش خش برمیدارد. ترس از شکست گویا به جان او هم دویده. میگوید که متوجه تیراندازی شده و گزارش دقیقتری بفرستم.
از سنگر سرک میکشم، جر تاریکی نمیبینم. ناگهان دوباره تیراندازی میشود و تیرهای رسّام درست از بالای سرم رد میشود. در آتش دهانهی سلاح هیکل تنومندی را میبینم و دیگر هیچ. به این نتیجه میرسم که خبری از حمله نیست و احتمالاً یک گروه کوچک گشتی عراقی با نیروهایمان درگیر شدهاند، آن هم در ۱۰ متری سنگر ما (فرماندهی) و درست زیر گوشمان. همین طور که نگاه می کنم به احمد مساعی منش (۳) میگویم که برود روی فرکانس محور و گوشی را به من بدهد. بیسیمچی محور هم دستپاچه است. ناگهان صدای آشنای فرمانده لشکر را میشنوم. حاج غلامرضا جعفری (۴) به آرامی میگوید:«نباید موضوع مهمی باشد. سریعتر بررسی کنید بگویید وضعیت چی است.» سردار شهید محمدرضا فیض از سنگر بیرون میپرد و به سمت بالای ارتفاع و سنگرهای نگهبانی میرود. ابوالفضل ارج (۵) کلت منور را یافته است و اولین تیر را به سمت دره شلیک میکند. در سراشیبی تپه مجروحی را میبینیم و کسی که با سرعت میگریزد. با کلاش به سمتش تیراندازی میکنیم. در میان تختهسنگها ناپدید میشود و دیگر او را نمیبینیم. مجروح را به سنگرمان منتقل میکنیم. با بیسیم وضعیت را گزارش میکنم و دوباره سکوت رادیویی برقرار میشود. مجروح کسی نیست جز مجتبی افخمی، فرماندهی یکی از دستههای گروهان یک. ساعتی پیش به معاونش گفته است:«به نیروها بگو بدون سلاح و تنهایی جایی نروند و بیمورد سنگرشان را ترک نکنند.» در حال سرکشی به سنگرهای اجتماعی بوده که میبیند کسی در تاریکی نشسته است. (مجتبی خودش بدون سلاح و تنها بوده است!) میگوید:«اخوی چرا اینجا نشستهای؟ برو توی سنگرت.» جوابی نمیشنود. میپرسد:«کی هستی اخوی؟» که با برخاستن ِ او و گلن گدن کشیدنش مواجه میشود. سلاح او را با دو دست میگیرد و با هم گلاویز میشوند. در لحظهای که گمان میکند حریف نامتعادل است او را به سمت سراشیبی ارتفاع هل میدهد. نیروی عراقی پرت نمیشود و در عوض رگبار گلوله را به سوی مجتبی افخمی میگشاید. همه اینها را خودش بریده بریده و با آه و نالهی فراوان بیان میکند. وقتی میبیند عراقی زمین نخورد فرار میکند و از پشت ۱۲ – ۱۰ گلوله میخورد. امدادگر گردان با بار و بندیل به سنگرمان میآید و مشغول پانسمان او میشود. خونریزی خاصی ندارد ولی درد امانش را بریده. امپول والیوم هم چندان تأثیری ندارد. ابراهیم زارع (معاون گروهان یک) به او میگوید:«مجتبی روحیهات را حفظ کن کمتر ناله کن!» افخمی میگوید:«ابراهیم من روحیهام خوب است، اما درد دارم.» بعد اضافه میکند:«ابراهیم همه جایم تیر خورده، میدانی یعنی چه؟»
ساعت حدود ۱۰ شب بود. به سردار شهید محمدرضا فیض گفتم:«بروم گشتی در اطراف بزنم؟» گفت:«نه بخواب ساعت ۱ بیدارت میکنم.» در حالی که فرورفتن در کیسهخواب با شنیدن نالههای مجتبی هیچ لطفی نداشت. مجتبی تا صبح ناله کرد و نماز صبحش را هم با آه و ناله خواند و پس از روشن شدن هوا به عقب منتقل شد(۶). دو روز بعد جنازهی آن عراقی را در ته دره پیدا کردیم که از هول تیرهای ما، در حین فرار از تپه پرت شده بوده و احتمالاً مرگی سخت و تدریجی داشته است. مدارکش میگفت که افسر توپخانه است و احتمالاً آدمی مغرور بوده که به تنهایی برای شناسایی آمده بوده است.
پینوشت: ۱- در متن خاطره آمده است که مجتبی خونریزی خاصی نداشت، باید توضیح دهم که در ظاهر این گونه بود و به دلیل درد شدید او و چندین گلولهای که خورده بود، خونریزیهای پراکنده به چشم نمیآمد. به هنگام انتقال برانکار، آن همه خون در آن جمع شده بود که یکی میگفت یک برانکار دیگر بیاورید و امدادگر گردان به شوخی میگفت:«چقدر هم خون دارد!» ۲- اینجانب مجروحیتی شدیدتر از این مورد به یاد ندارم ؛ وضع مجتبی آن همه وخیم بود و آن همه درد داشت که سردار شهید سید محمد رضا فیض تا صبح دو بار برای او گریه کرد!
پاورقی: ۱- خاطره مربوط است به عملیات والفجر ۱۰ – لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) - گردان حضرت معصومه (س). زمان روزهای پایانی سال ۱۳۶۶. ۲- نوری (بیسیمچی گردان) اکنون کارمند است و در یکی از ادارت استان قم مسئولیت دارد. ۳- احمد مساعی منش یکی از بی سیمچیها بود که اکنون در شرکت هود مس قم روزگار میگذراند. ۴- سردار غلامرضا جعفری اکنون مسئولیت تدوین کتاب مأموریت ها و عملیات های لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب را برعهده دارد. ۵- یکی از همکاران گروهان یک بود. اکنون بازنشسته سپاه و خادم افتخاری جمکران است. ۶- مجتبی افخمی اکنون در قم دفتر بیمه دارد و با در دست داشتن یک عصا کمی میلنگد. ۷- راوی امیر عباس است که از جنگ چیزی نفهمید و اکنون با همان بیمعرفتی در خدمت شماست.
اشاره: یکی از خاطرات عملیات والفجر ۱۰ را پیش رو دارید. (قسمت یکم)
آرامش که بر شام کوهستان حاکم میشود، نیروها هم در سنگر جا گرفتهاند؛ نفسی میکشیم. داخل کیسه خواب میروم و زیپش را تا زیر چانه بالا میکشم. سردار شهید فیض میگوید:«جعفری این طوری نرو تو کیسه خواب. بچهها تو این سرما دارند پست میدهند!» بلند میشوم و تکیه میدهم به دیواره داخل سنگر. سنگر را همین امروز در سراشیبی کوه و پایینتر از خط الرأس جغرافیایی علم کردهایم. ناگهان تیرهای سرخ از هفت هشت ده متری پشت سرمان شلیک میشود و از بالای سرمان به سمت بالای ارتفاع میرود.! ترس ناگهانی وجودم را تکان میدهد. با خود میگویم: دور خوردیم و کار ِگُردان تمام شد! چنگ میزنم و گوشی بیسیم را برمیدارم. گردان را به گوش میکنم و میگویم:«خان تو مایه است (دشمن حمله کرده)». بیسیمچی گردان شخصی است به نام نوری. از ابتدای مأموریت خودش یکبند پشت بیسیم بوده. صدایش خش برمیدارد. ترس از شکست گویا به جان او هم دویده. میگوید که متوجه تیراندازی شده و گزارش دقیقتری بفرستم.
ادامهی خاطره را مطالعه بفرمایید [لینک]
پ.ن: ۱- خاطره مربوط است به عملیات والفجر ۱۰ – لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) - گردان حضرت معصومه (س). زمان روزهای پایانی سال ۱۳۶۶. ۲- نوری (بیسیمچی گردان) اکنون کارمند است و در یکی از ادارت استان قم مسئولیت دارد.
در عملیات والفجر هشت (فتح فاو عراق) من قایقران بودم.
چند روز از عملیات گذشته بود. پیش از ظهر بود و قایقم از موشکهای مینی کاتیوشا پر شده بود. وقتی که پشت سکان قرار گرفتم تا آبراه را دور بزنم و به سمت اروند بروم، دیدم یک اکیپ فیلم برداری قایق مرا زیر نظر دارند. رفتن من به ساحل شهر فاو عراق، تخلیه موشکها و برگشتنم به آبراه لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) ، حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. به محض اینکه به آبراه رسیدم دیدم اکیپ خبری هنوز کنار ساحل هستند (بدون اینکه به سنگر رفته باشند) و از دیدن من خوشحال شدند. همه لاوژاکت پوشیده و آمادهی سوار شدن به قایق.
فرمانده ما (شخصی به نام نظری تا آخرین خبری که هفت - هشت سال پیش از او داشتم هنوز در سپاه پاسداران خدمت میکرد) با لبخند به طرف من آمد و گفت :«اینها میخواهند با قایق تو گشتی در اروند بزنند.»
یکی از آنها شخصی بود به سن و سال امروز من. با ریش توپی سیاه رنگ و صدایی مایه دار و زیبا. میکروفون در دست داشت و گویا تهیه کننده هم خودش بود. گفته بود که من فقط میخواهم با این نوجوان ۱۶ ساله بروم. من هم از خدا خواسته. میگفت که همه چیز را ضبط کنند. وقتی که من با موشکهای مینی کاتیوشا رفتم، فیلم گرفته بودند و به محض پیدا شدن قایق من از دور ، باز هم فیلم برداری را شروع کرده بودند. گفت به سمت ساحل عراق بروم (که البته دست خودمان بود). رفتم. شروع کرد به مصاحبه با من. وقتی خودش برای دوربین حرف میزد من چیزی نمیشنیدم. با توجه به نوع میکروفون بسیار آرام صحبت میکرد. از موانع خورشیدی پرسید و شب عملیات. من پشت سکان ایستاده بودم و او میکروفون را جلو صورتم گرفته بود. مصاحبه که تمام شد، دوربین عکاسی را بیرون آورد و خودش در همان حال یک عکس از من گرفت. بعد گفت که به سمت پل شناور بروم. پل شناوری که ایران بر روی اروند زده بود ، زبانزد رسانههای داخلی و بین المللی بود. پل از دور پیدا بود. گفتم:« زیر آتشه ، نگاه نکنید الآن خبری نیست، موقتی است؛ یک دفعه شروع می شود.»
همراهانش با دلهره گفتند که جلو نرویم و از همان فاصله فیلم بگیرند و من روی تصاویر در حال ضبط توضیح بدهم؛ اما او به آرامی اشاره کرد که مهم نیست و به پل نزدیک شوم. به سمت پل که می رفتیم سر و کلهی هواپیماهای عراقی پیدا شد. با توجه به ارتفاع پرواز و مسیر حرکتشان ، به اکیپ گفتم که این هواپیماها با پل کاری ندارند.
دوربین روی شانه فیلم بردار بود و همه چیز را ثبت می کرد. همراهان میترسیدند و یکی دو نفر حتی بدنشان از ترس به لرزه افتاده بود و هیچ تلاشی برای مخفی کردن ترس خود نداشتند. نزدیک پل که رسیدیم چند گلوله توپ (احتمالاً از نوع اتریشی) پی در پی کنار پل فرود آمد. یکی از افراد که پایه دوربین را در بغل داشت با لحن جالبی داد زد :«برگرد» و نگاه به تهیه کننده کرد. خطابش به من بود، اما لحن و نگاهش به گونهای بود که با التماس به تهیه کننده می گفت:« بگو برگردد.» با همان طمأنینه به من اشاره کرد که بازگردم. دور زدم و آنها را کنار اسکلهای در ساحل فاو عراق پیاده کردم.
دیگر آن اکیپ را ندیدم. در همان منطقه شنیدم که یکی از خبرنگاران صدا و سیما به شهادت رسیده است. بعدها که تصویرش را از تلویزیون دیدم خودش بود. همان مرد حدوداً 35 ساله با ریشهای توپی سیاه و چهره آرام و دوست داشتنی. همو که آمده بود تا حوادث جنگ را ثبت کند. همو که از من خوشش آمده بود و به من محبت کرده بود. تصاویر من ، که پشت سکان قایق ایستاده بودم و در آبراه و وسط اروند رود میراندم ، بارها و بارها از تلویزیون به صورت یک نماهنگ مهیج پخش شد. عکسی هم از من در نمایشگاهی (نماز جمعه تهران) به نمایش درآمده بود و اقوام دیده بودند. آن عکس را خودم هیچ گاه ندیدم.
نام خبرنگار را به خاطر ندارم. می توان به اسناد دفاع مقدس مراجعه کرد. اما بعد از آن چند بار خواب او را دیدم و هر جا صحبت از خبر و خبرنگار می شود و در تمام مدتی که خودم کم و بیش در این حیطه کار کردم ، او را به یاد داشته ام. دلم می خواهد پیام ادب و ارادت من به خانوادهی او برسد.
مهدی خازنی تا آنجا که یادم میآید بچه تهران بود. ۱۸ – ۱۷ ساله، موها و ریشهای طلایی با چشمان آبی و خیلی زیبا. وقتی ورزش یا فعالیتی می کرد، به شوخی با مشتها به سینه میکوبید و میگفت: «ترکش هم به این سینه اثر نمیکنه!».
مقر سرپلذهاب که بودیم شبها و سحرهای سردی داشت. آب رودخانه هم ۲۴ ساعته سرد بود و حتی عصرها زیر نور خورشید به سختی میشد تنی به آب زد. فکر میکردیم اگر کسی صبح موقع وضو گرفتن پایش سربخورد و به رودخانه بیفتد شدیداً مریض میشود. یک روز موقع اذان صبح بود که دیدم مهدی از رودخانه آمد بیرون، با چپیه سر و بدنش را خشک کرد و پرید توی چادر پای چراغ علاءالدین. میلرزید. گفتم :«تیمم میکردی!» با دست اشاره کرد که بروم. دندانهایش از سرما قفل کرده بود. هر که میرسید یک چیزی می گفت: واجب نبود، رفتنت به رودخانه اشکال شرعی داشت، تیمم میکردی و ... . رفتیم صبحگاه برگشتیم و نشستیم سر سفرهی صبحانه. هنوز انتقادها ادامه داشت. مهدی جواب هیچ کس را نمیداد، اما بچهها ول کن نبودند. ناگهان زد زیر گریه. درست یادم نیست چی گفت. جملاتی شبیه اینکه بابا ولم کنید، چکارم دارید؟ حالا که رفتم توی آب و می بینید سالم ام! همه سکوت کردند و قضیه تمام شد.
همهی اینها مربوط می شود به سال ۶۲. عملیات والفجر ۴. لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب، گردان سیدالشهداء، گروهان یک، دسته یک. در خط الرأس ارتفاعات کانی مانگا یک سنگر سنگی بود. یکی داد زد:«امدادگر! سنگر سنگی را زدند.» دویدم و خودم را به سنگر رساندم. یک گلولهی خمپاره ۱۲۰ خورده بود لب سنگر و هر ۴ نفر نیروی بسیجی داخل آن شهید شده بودند. تقی مولایی در حال قنوت بود. مهدی با همان چهرهی زیبا و لبخندی به لب به من نگاه میکرد. یک ترکش ِ درشت قفسهی سینهاش را شکافته بود. باور نمیکردم دوستانم شهید شدهاند. چند لحظه مات و مبهوت مهدی جان را نگاه کردم. حتی نمیتوانستم اشک بریزم. نمیتوانستم آنها را مرده فرض کنم. وجودشان را حس میکردم. در دل به شوخی گفتم: مهدی جان! دیدی ترکش این سینه را هم شکافت؟ مهدی زل زده بود به من و میخندید. زنده تر از همیشه. نتوانستم نگاهش را تحمل کنم. از سنگر زدم بیرون و یک دل سیر گریه کردم.
همراهان این وبلاگ دسته ی نماز شب خوان ها و شهید وفایی را میشناسند. این شهید سرفراز، هر روز ساعتی پیش از طلوع فجر، نیروها را به آرامی بیدار میکرد تا به نماز شب بایستند و با معبود به راز و نیاز بپردازند. عمل شهید وفایی موجب رضایت و امتنان تمام نیروها بود. همه به جز یک نفر! یکی از نیروهای دسته با این کار مخالف بود و چند بار مخالفتش را در جمع اعلام کرده بود. یک بار هنگام نماز شب شنیدم که آن برادر به شهید وفایی میگفت:«من راضی نیستم بیدارم کنید، و اگر به زور بیدارم کنید گناه میکنید!» شهید وفایی برادرانه میگفت:«شما بلند شو نماز شب بخوان، گناهش با من!»
ابتدا با خودم میگفتم حق با این برادر است، اما با کمی فکر به این نتیجه رسیدم که وقتی مسئول دسته حق دارد نیمه شب و در سرمای شدید نیروها را بیدار کند و پابرهنه روی خار و خاشاک بدواند تا برای عملیات آماده شوند، این بیداری اجباری برای نماز شب هم از اختیاراتش میباشد. این کشمکش تا هنگام عملیات ادامه داشت. این برادر مجروح شد و به عقب برگشت. بعدها که او را دیدم، میگفت:«بچه بودم نمیفهمیدم، شهید وفایی از اولیاءالله بود.» در حالی که آن برادر ۱۷ سال داشت و ۱۴-۱۳ سالهها هم میفهمیدند که حق با شهید وفایی است و از انجام مستحبات به ویژه نماز شب و راز و نیاز با پروردگار استقبال میکردند.
اینها را گفتم تا به وضعیت فعلی آن برادر هم اشارهای بکنم. این برادر همان سالها و در همان جبهه وارد سپاه شد. خودیهایی که با پادگان خیبر قم ارتباط دارند میتوانند سراغ یک افسر را بگیرند که به آشفتگی معروف است. اصالتاً نجف آبادی است و بزرگ شده و ساکن قم؛ گاهی مداحی هم میکند. اکنون نیز که پاسدار است، مثل آن زمان که بسیجی بود، با همه تفاوت دارد. آشفتگی و زنگ تفریح بودنش زبانزد است. از این و آن پول قرض گرفته و به خیلیها بدهکار است؛ در حالی که مثل بقیه حقوق میگیرد، مخارج انحرافی ندارد و درآمدش برای یک زندگی مناسب کافی است. با خود فکر میکنم اینها به هم ربط دارد. کسی که در آن موقعیت آنگونه بود، وضعیت کنونیاش عجیب نیست.
یکی از نیروهای دسته حیدری بود، اهل تفرش. در حین عملیات مجروح شد. جراحت سختی داشت. خون زیادی هم از او رفته بود. امیدی به بهبودی اش نبود، اما نمیشد به کلی هم ناامید شد. ارتفاعات مشرف به پنجوین عراق فتح و تثبیت شده بود، اما تدارکات و آب نرسیده بود. یک مرتبه تدارکات رسید. کمپوت بین نیروها پخش شد. حیدری نمی توانست چشمانش را باز کند. یکی–دو متری من بود. با ناله گفت:«جعفری کمپوت رسیده؟» آب کمپوت را روی گاز استریل ریختم و لبهایش را تر کردم. میترسیدم اگر مایعات بنوشد خونریزیاش شدید شود. راهی طولانی را باید توسط برانکارد در پَستی و بلندی ارتفاعات طی کند تا به بهداری برسد.
فقط لبهایش را تر کردم. چند دقیقه بعد بود که چهرهاش به لبخندی گرایید و آن همه شکفت که تو گفتی سیراب شد. همان دم روحش به پرواز درآمد. کنارش نشستم. حالتی از او دیده بودم که به جای گریه حسرت را به دلم میآورد. اما دلم خیلی سوخت. هر بار که یاد این ماجرا میافتم، میگویم ای کاش کمی از آب کمپوت را به دهانش ریخته بودم تا وداعش با ما همراه با تشنگی نبوده باشد.
مرحلهی اول عملیات والفجر ۱۰ انجام شده بود. در معیت گردان حضرت معصومه(س) از لشکر ۱۷ علیبنابیطالب(ع) در منطقهی عملیاتی جلو میرفتیم تا مرحلهی بعد را انجام دهیم. مأموریت ما تصاحب یک تپهی بسیار بزرگ بود. مسافت زیادی را با کلیهی تجهیزات راه رفته بودیم و به شدت خسته بودیم. سعی داشتم با بذله گویی خستگی را از خود و نیروها دور کنم.
به عقبهی تدارکات لشکر که رسیدیم، ۵ قاطر به عنوان سهمیهی لشکر به گردان تعلق گرفت. بدیهی بود در چند روزی که در منطقه بودیم، میبایست از قاطرها برای حمل و نقل ِ آب و آذوقه، تجهیزات و مجروح استفاده میکردیم.
هر کدام از پیکهای گردان یکی از قاطرها را سوار شدند. به سردار سید محمدرضا فیض که در کنارش حرکت میکردم گفتم:«به هر قاطری یک پیک دادهاند.»
سردار فیض و چند بسیجی که در ستون حرکت میکردند خندیدند. این شوخی در ستون زبان به زبان رفت و برگشت و از کنار ستون که حرکت میکردم چند نفر به خودم دوباره گفتند:«به هر قاطری یک پیک دادهاند.»
پیداست که این شوخی، هم گریبان پیکها را میگرفت و هم کنایهای به فرماندهان داشت که به آنها پیک میدادند! کمی که جلوتر رفتیم اسیران عراقی را دیدیم که فوج فوج در معیت یکی دو بسیجی با دستان باز به پشت خط منتقل میشدند. نیروهای تازه نفس یعنی ما را که میدیدند شعار میدادند. (البته چون هنوز وارد عملیات نشده بودیم، اصطلاحاً تازه نفس بودیم و الا در واقع نایی در بدن نداشتیم). شعارهای اسرای عراقی اینها بود:«الموت لصّدّام»، «الدخیل خمینی» و «انشاءالله کربلا!» این آخری را اغلب میگفتند و با شناختی که از آرمانهایمان داشتند، آرزو میکردند که کربلا را فتح کنیم. از طرفی عراقیها به شدت تشنه بودند و ما هم همین طور. حتی آب قمقمههایمان تمام شده بود و امیدوار بودیم هر چه سریعتر به آب برسیم.
ناگهان یکی از عراقی ها نگاهی به ما کرد که از ستون جدا بودیم و با اشارهی دست به دهان گفت:«مای مای». من که خود نیز تشنه بودم و آبی در بساط نداشتم، به شوخی و به تقلید از لهجهی غلیظ عربی اسرای عراقی گفتم:«انشاءالله طهران مای!» بچه ها، آن اسیر و چند اسیر دیگر خندیدند. اما ناگهان سردار فیض گفت:«امیر ؛ اسیر را مسخره نکن!»
چند قدم که رفتیم فوج دیگری از اسرا را دیدیم. باز هم همان شعارها و اسیر دیگری که دستش را شبیه لیوان به دهان نزدیک کرد و گفت:«مای مای». من که تذکر سردار فیض را جدی نگرفته بودم، دوباره با لبخند به اسیر عراقی گفتم:«انشاءالله طهران مای!» اسیر خیلی خوشش آمد، خندید و چند جمله به عربی مردم ایران و طهران و امام خمینی(ره) را دعا کرد. ناگهان سردار فیض نهیب زد:«امیر ! مگر نمیگویم اسیر را مسخره نکن!»
فهمیدم که قضیه جدی است. دیگر چیزی نگفتم. یاد فیلم اسارت یکی از بچهها افتادم که از تلویزیون عراق ضبط کرده و به خانوادهاش داده بودند. تحقیر آمیزترین، بدترین و ظالمانهترین رفتار را با اسرای ما داشتند. اما مرام سرداران ما اجازه نمیداد که اطرافیانشان با اسرای دشمن حتی یک شوخی ساده بکنند، مبادا اسرا دلگیر شوند.
چند روز بعد، از همان تپه ای که گردان حضرت معصومه(س) تسخیر کرده بود، روح سردار شهید سید محمدرضا فیض به افلاک پرکشید و بدن مطهرش در کنار ما بر خاک ماند.
اسماعیل عطاخانی (عطایی) ۱۷ سال داشت. شلوغ بود و به خاطر زندگی در محلهای قدیمی و آنچنانی گاهی بددهانی می کرد. به او میگفتند اسماعیل حرمت جبهه را داشته باش! میگفت چشم و قول میداد و چون عادت کرده بود باز یادش میرفت. کمتر کسی فکر میکرد شهید شود. ولی واقعاً بچهی سادهدل و باخدایی بود. در عملیات والفجر چهار وقتی گردان سیدالشهدا(س) رسید بالای ارتفاعات کانیمانگا، نیروهای عراقی در شیب ارتفاعات و در میان درختان در حال فرار بودند. تکتیراندازهایشان هم شلیک میکردند، ولی کسی نمیتوانست ببیندشان. اسماعیل که از اولین نفرات فتح کنندهی ارتفاع بود، خطاب به چند نفر دیگر گفت:«اوناهاشن. فلانفلانشدهها!» و بعد شروع به تیراندازی به طرفشان کرد. در همین اثنا یک گلولهی قنّاسه نشست به پیشانیاش و به سوی دوست پرکشید. اسماعیل اولین شهید گردان بود. همه را غافلگیر کرد.
اکثر جوانیهایی که در جنگ نقشهای مؤثر ایفا کردند از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبهها بودند. دلیل نخبهبودنشان هم این بود که یک جوان بیست و دو سه ساله فرمانده یک لشکر شد؛ آنچنان توانست آن لشکر را هدایت کند و آن چنان توانست طراحی عملیات را که هرگز نکرده بود، بکند که نه فقط دشمنانی را که مقابل ما بودند، یعنی سربازان مهاجم بعثی عراق متعجب کرد، بلکه ماهوارههای دشمنان را هم متعجب کرد. ما والفجر هشت را که حرکت نشدنی و باور نکردنی است داشتیم، درحالی که ماهوارههای آمریکایی برای عراق لابد این موضوع را شنیدید و مطلعید کار میکردند؛ اطلاعات به آن کشور میدادند؛ یعنی دائماً قرارگاههای جنگی رژیم بعثی با دستگاههای خبری آمریکایی و با ماهوارههایشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نیروهای ما را ثبت میکردند و بلافاصله به آنها اطلاع میدادند که ایرانی ها کجا تجمع کردهاند و کجا ابزار کار گذاشتهاند. حتما میدانید که اطلاعات در جنگ نقش بسیار مهم و فوق العادهای دارد، اما زیر دید این ماهوارهها، دهها هزار نیرو رفتند تا پای اروند رود و دشمن نفهمید! با شیوههای عجیب و غریبی که میدانم شماها چیزی از آنها نمیدانید، البته آن وقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشکار شد، منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمیشود. یکی از مشکلات کار ما این است، لذا شماها خبر ندارید اینها با کامیون با وانت، به شکلهای گوناگون مثل اینکه گویا هندوانه بار کردهاند، توانستند دهها هزار نیروی انسانی را با پوششهای عجیب و غریب و در شبهای تاریکی که ماه هم در آن شب ها نبود به کناره اروندرود منتقل کنند و از اروندرود که عرض آن در بعضی از قسمت ها به دو سه کیلومتر میرسد، این نیروهای عظیم را عبور بدهند به آن طرف از زیر آب و با آن وضع عجیبی که اروند دارد که شماها شاید آن را هم ندانید. اروند دو جریان دارد: یک جریان از طرف شمال به جنوب است که آن جریان اصلی اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همین جریان به اروند متصل میشوند و با هم به طرف خلیج فارس میروند. جریان دیگر، عکس این جریان است و آن در مواقع مد دریا است. در این مواقع آب دریا به قطر حدود دو سه یا چهار متر از طرف دریا یعنی از طرف جنوب میآید به طرف شمال یعنی دریا سرریز میشود در رودخانه. با این حساب یعنی اروند دو جریان صدو هشتاد درجهای کاملاً مخالف همدیگر دارد. به هر حال با یک چنین وضع پیچیدهای آن زمان ما در جریان جزییات کار قرار می گرفتیم و آن دلهرهها و کذا و کذا، رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهای را فتح کنند و کار شگفت آوری را انجام دهند این کار، کار همین دانشجوها و همین جوانان و همین نخبههایی بود که در بسیج و در سپاه بودند.
(بیانات در دیدار با جوانان نخبه و دانشجویان ۵/۷/۸۳ – منبع: خبرگزاری فارس)